رمان:عشق همیشگی:)(p4)
سلام بریم برای پارت چهارم...
.........
شخصیت ها:آرشین_پدری_مالریا_فرناندو_فران و...
ژانر:عاشقانه_درام_تراژدی...
...........
(2025 25 ژولای)
((صبح))
ساعت هفت صبحه...نمیدونم چرا انقدر زود بیدار شدم شاید از درد سرم باشه...
صدای پرستار زدم و بهش گفتم برام غذا بیاره...
پرستار بعد 10 دقیقه که غذا اورد
گفت:اگر میخواید خانم مهاجر و ببینید میتونید ببینید به هوش اومدن...
منم هیچ پاسخی ندادم...
وقتی پرستار رفت دیدم خانوادم از بیرون اومدن داخل...
مادر و پدرم اومدن بغلم کردن و بوسم کردن...
مادرم هی میگفت:حالت خوبه پسرم جاییت که درد نمیکنه...پدرمم میگفت:پسرم چرا مواظب رانندگیت نیستی...
فرناندو(داداشم)از در اومد و سفت گرفتم بغل...
گفت:چرا مواظب خودت نیستی خیلی نگرانت بودیم ببخشید نتونستیم دیشب بیاییم بیرون از بارسلون بودیم...
که بعد از کلی حرف زدن باهام یکی دیگه از در اومد داخل...
فران بود...(هم تیمیم و رفیق صمیمیم...
یک سبد گل برام اورده بود...
مثل همان دختر زیبا و قشنگ بود...
وقتی که داشتم به اون گل نگاه میکردم و به اون دختر فکر میکردم،فران گفت:داداش سلامت کو...بلا به دور باشه...اگر میمردی نمیدونستی ماهم میمردیم...
با لبخندی جوابشو دادم:)
نمیدونم چرا خوشم از حرف زدن نمیاد...
(1 ساعت بعد)
پدر و مادرم رفتند ولی داداشم و فران پیشم موندن...هایری دوست فران هم اومده بود اما زیاد باهاش خوب نیستم(نمیشناسمش)
توی ذهنم گفتم الان بهترین موقع هست برم برای دیدن اون دختر...
از سر تخت بلند شدم...
فران با تعجب داشت نگام میکرد گفت:چرا بلند شدی؟گفتم میخوام برم حال و هوایی عوض کنم...فران گفت:باهات بیام.
گفتم:نه بمون همین جا میرم و میام...
وقتی رفتم داخل راه رو چشام بازهم سیاهی رفتن ولی دست از دیوار گرفته بودم...
درِ اتاق اون دخترو دیدم همون دستیار پلیسه در اتاقش بود نمیدونم برای چه ولی خب این از دیدن اون دختر من و منصرف نمیکنه!
به سمت اتاقش دارم حرکت میکنم که پرستار(خانم فرناندز)اومدن و گفتن:آقای گونزالس کجا؟
گفتم:میخوام به دیدن خانمی که باهاشون تصادف کردم برم!
خانم فرناندز گفت:میگفتید خودم میبردمتون الان هم خودم میبرمتون!
گفتم:اوکی...
رسیدم...
در و باز کرد و به من گفت بفرمایید داخل بیشتر از پنج دقیقه نمیتونید صحبت کنید...
وقتی چهره ی باندپیچی شده شو دیدم خیلی ناراحت شدم...چشاش بسته بود...
یعنی تا الان به هوش نیومده؟
نمیدونم...
رفتم نشستم کنارش،و فقط نگاش کردم...
((آرشین))
صدای نفس کشیدنی داخل گوشم میومد...
بعد اون تصادف گوشام تیزتر شدن...
انگار کنارم بود...
چشام و باز کردم و دیدم که پدری کنارمه...
هم از ته دل خوشحال شدم هم ناراحت بخاطر اینکه من و اون چرا باید توی این وضع همدیگر و ملاقات کنیم...
((پدری))
چشاش و باز کرد...
باز هم همان زیبایی را داشت...
شروع کردم به صحبت کردن و گفتم:من واقعا معذرت میخوام...کلا حواسم به رانندگی نبود...
آرشین با صدایی بسیار آرام گفت:من از شما معذرت میخوام من وسط خیابون داشتم نگای گوشی میکردم...
ازش پرسیدم:اسمت چیه؟
گفت:آرشین اسممه:)
بهش گفتم چه اسم زیبایی داری...
با لبخند پاسخ داد:)
((آرشین))
بهترین موقع بود که اِبراز علاقه کنم.
میخواستم بگم که دوست دارم پدری که...
ادامه دارد...
#رمان
#پدری
#بارسا
#رمان_عاشقانه
#رمان_تراژدی
#رمان_درام
#رمان_بارسا
#رمان_پدری
#بارسلونا
#رمان_عشق_همیشگی
#رمان_پدری_آرشین
#Pedri
#فوتبال
#عاشقانه
#غمگین
.........
شخصیت ها:آرشین_پدری_مالریا_فرناندو_فران و...
ژانر:عاشقانه_درام_تراژدی...
...........
(2025 25 ژولای)
((صبح))
ساعت هفت صبحه...نمیدونم چرا انقدر زود بیدار شدم شاید از درد سرم باشه...
صدای پرستار زدم و بهش گفتم برام غذا بیاره...
پرستار بعد 10 دقیقه که غذا اورد
گفت:اگر میخواید خانم مهاجر و ببینید میتونید ببینید به هوش اومدن...
منم هیچ پاسخی ندادم...
وقتی پرستار رفت دیدم خانوادم از بیرون اومدن داخل...
مادر و پدرم اومدن بغلم کردن و بوسم کردن...
مادرم هی میگفت:حالت خوبه پسرم جاییت که درد نمیکنه...پدرمم میگفت:پسرم چرا مواظب رانندگیت نیستی...
فرناندو(داداشم)از در اومد و سفت گرفتم بغل...
گفت:چرا مواظب خودت نیستی خیلی نگرانت بودیم ببخشید نتونستیم دیشب بیاییم بیرون از بارسلون بودیم...
که بعد از کلی حرف زدن باهام یکی دیگه از در اومد داخل...
فران بود...(هم تیمیم و رفیق صمیمیم...
یک سبد گل برام اورده بود...
مثل همان دختر زیبا و قشنگ بود...
وقتی که داشتم به اون گل نگاه میکردم و به اون دختر فکر میکردم،فران گفت:داداش سلامت کو...بلا به دور باشه...اگر میمردی نمیدونستی ماهم میمردیم...
با لبخندی جوابشو دادم:)
نمیدونم چرا خوشم از حرف زدن نمیاد...
(1 ساعت بعد)
پدر و مادرم رفتند ولی داداشم و فران پیشم موندن...هایری دوست فران هم اومده بود اما زیاد باهاش خوب نیستم(نمیشناسمش)
توی ذهنم گفتم الان بهترین موقع هست برم برای دیدن اون دختر...
از سر تخت بلند شدم...
فران با تعجب داشت نگام میکرد گفت:چرا بلند شدی؟گفتم میخوام برم حال و هوایی عوض کنم...فران گفت:باهات بیام.
گفتم:نه بمون همین جا میرم و میام...
وقتی رفتم داخل راه رو چشام بازهم سیاهی رفتن ولی دست از دیوار گرفته بودم...
درِ اتاق اون دخترو دیدم همون دستیار پلیسه در اتاقش بود نمیدونم برای چه ولی خب این از دیدن اون دختر من و منصرف نمیکنه!
به سمت اتاقش دارم حرکت میکنم که پرستار(خانم فرناندز)اومدن و گفتن:آقای گونزالس کجا؟
گفتم:میخوام به دیدن خانمی که باهاشون تصادف کردم برم!
خانم فرناندز گفت:میگفتید خودم میبردمتون الان هم خودم میبرمتون!
گفتم:اوکی...
رسیدم...
در و باز کرد و به من گفت بفرمایید داخل بیشتر از پنج دقیقه نمیتونید صحبت کنید...
وقتی چهره ی باندپیچی شده شو دیدم خیلی ناراحت شدم...چشاش بسته بود...
یعنی تا الان به هوش نیومده؟
نمیدونم...
رفتم نشستم کنارش،و فقط نگاش کردم...
((آرشین))
صدای نفس کشیدنی داخل گوشم میومد...
بعد اون تصادف گوشام تیزتر شدن...
انگار کنارم بود...
چشام و باز کردم و دیدم که پدری کنارمه...
هم از ته دل خوشحال شدم هم ناراحت بخاطر اینکه من و اون چرا باید توی این وضع همدیگر و ملاقات کنیم...
((پدری))
چشاش و باز کرد...
باز هم همان زیبایی را داشت...
شروع کردم به صحبت کردن و گفتم:من واقعا معذرت میخوام...کلا حواسم به رانندگی نبود...
آرشین با صدایی بسیار آرام گفت:من از شما معذرت میخوام من وسط خیابون داشتم نگای گوشی میکردم...
ازش پرسیدم:اسمت چیه؟
گفت:آرشین اسممه:)
بهش گفتم چه اسم زیبایی داری...
با لبخند پاسخ داد:)
((آرشین))
بهترین موقع بود که اِبراز علاقه کنم.
میخواستم بگم که دوست دارم پدری که...
ادامه دارد...
#رمان
#پدری
#بارسا
#رمان_عاشقانه
#رمان_تراژدی
#رمان_درام
#رمان_بارسا
#رمان_پدری
#بارسلونا
#رمان_عشق_همیشگی
#رمان_پدری_آرشین
#Pedri
#فوتبال
#عاشقانه
#غمگین
- ۶.۰k
- ۰۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط